آنتوان در بیابانی زندگی می کرد که مرد جوانی به او رسید و گفت:
پدر ، هرچه داشتم فروختم و پولش را به فقرا دادم. فقط چند تکه چیز نگه داشتم که برای زندگی در این جا به دردم می خورد. دلم می خواهد شما راه رستگاری را نشانم دهید.
آنتوان قدیس از آن جوان خواست که همان چند تکه چیزی را هم که نگه داشته بود بفروشد و با پول آن مقداری گوشت از شهر بخرد و در مراجعت از شهر ، گوشت ها را با نخ به بدنش ببندد.
جوان مطابق این راهنمایی عمل کرد . هنگامی که به بیابان بر می گشت ، سگ ها و بازها به هوای گوشت به او حمله کردند . وقتی به پدر روحانی رسید ، گفت:
من آمدم!
و بدن مجروح و لباس پاره اش را به او نشان داد. قدیس گفت:
کسانی که راه جدیدی را در پیش می گیرند و در همان حال می خواهند که اندکی از زندگی گذشته را هم حفظ کنند، عاقبت به خاطر گذشته شان به رنج می افتند.
پی نوشت:
خود کرده را تدبیر نیست
خدایا من گم شده ام.......